ققنوس فاتح

ظاهر زنذگی دیگران را با باطن زندگی خودت عوض نکن...

ققنوس فاتح

ظاهر زنذگی دیگران را با باطن زندگی خودت عوض نکن...


حقیقت تلخ ... باید به خودمون بیایم...

"نمی دانیم نویسنده این متن کیست ولی حقیقت تلخ روزگار ماست ..."

      مثل هر بار برای تو نوشتم: دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!
  =-=-=
جواب امام زمان:
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!
 
=-=-=-=-=
 
اللهم عجل لولیک الفرج
و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و شیعته
و المستشهدین بین یدیه
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۷
مهدی نوری
به نام حق


بیهوده مگو که مرد میدان هستیم
وقتی که ز فریاد هراسان هستیم
در غزه برادرانمان را کشتند
انگار نه انگار مسلمان هستیم







بیهوده مگو که مرد میدان هستیم

وقتی که ز فریاد هراسان هستیم

در غزه برادرانمان را کشتند

انگار نه انگار مسلمان هستیم

 

- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910830000674#sthash.L4QwF41e.dpuf
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۰۵
مهدی نوری

رخت زیبای آسمانی را             ، خواهرم با غروربر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش        ، چادرت ارزش است باور کن

بوی ِ زهرا و مریم و هاجر ،               از پر ِ چادرت سرازیر است

بشکند آن قلم که بنویسد: ،              "دِمُدِه گشت و دست و پا گیر" است

توی بال ِ فرشته ها انگار ،                 حفظ وقت ِ عبور می آیی

کوری ِ چشمهای بی عفت               ، مثل یک کوه نورمی آیی

حفظ و پوشیده در صدف انگار               ، ارزش و شان خویش میدانی

با وقاری و مثل یک خورشید ،              پشت ِ یک ابر ِ تیره می مانی

خسته ای از تمام مردم شهر ،           از چه رو این قدر تو غم داری؟

نکند فکر این کنی شاید ،                چیزی از دیگران تو کم داری !!

قدمت روی شهپر جبریل           ، هر زمانی که راه می آیی

در شب ِ چادرت تو می تابی             ، مثل یک قرص ِ ماه می آیی

سمت ِ جریان ِآبها رفتن              ، هنرِ هر شناگری باشد

تو ولی باز استقامت کن                   ، پیشِ رو جای بهتری باشد

پر بکش سمت اوج میدانم ،                 که خدا با تو است در همه جا

پر بزن چادرت تو را بال است                ، و بدان می برد تو را بالا

در زمانی که شان و ارزش جز              ، به دماغ و لباس و ماشین نیست

توی چادر بمان و ثابت کن                       ، ارزش واقعی زن این نیست ...!!!
........................................................................................




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۳
مهدی نوری



چشمانتـــ... مرا نجات داد...

چشمانتــــ راه را نشان می دهد...

**

و در شهری که خالی از عُشاق بود ،

مردی آمد که شهر را دیوانه کرد . زمین را دیوانه کرد .

او که آمد از هر طرف عاشقی پیدا شد  که  از خویش برون آمد و کاری کرد.

*

قصه ی همت بعضی صفحتاش مثل قصه خیلی های دیگر است

و بعضی هاش  فقط  مال  خود اوست.

او هم ، قصه ی به دنیا آمدنش هر چه بود ، مثل همه ی ما ،

وقتی آمد گریست .

بچگی کرد . مدرسه رفت . حتی گاهی از معلمانش کتک خورد و

گاهی به دوستانش پس گردنی زد . بعضی تابستان ها کار کرد.

دوست داشت داروسازی بخواند ، ولی در کنکور قبول نشد .

بعد دانشرا رفت و معلمی کرد . 

او هم قهر و عشق ، هر دو ، را داشت .

خندید و خنداند .

 زندگی کرد .

هم راه شد .

رفت و گریاند .

تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد ،

 

راهی بود که به دل ها باز کرد و عشقی که آفرید.

 

قصه ی زندگی او گاه صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت

اگر به آسمان راهی نداشته باشی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
مهدی نوری