ققنوس فاتح

ظاهر زنذگی دیگران را با باطن زندگی خودت عوض نکن...

ققنوس فاتح

ظاهر زنذگی دیگران را با باطن زندگی خودت عوض نکن...

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

رخت زیبای آسمانی را             ، خواهرم با غروربر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش        ، چادرت ارزش است باور کن

بوی ِ زهرا و مریم و هاجر ،               از پر ِ چادرت سرازیر است

بشکند آن قلم که بنویسد: ،              "دِمُدِه گشت و دست و پا گیر" است

توی بال ِ فرشته ها انگار ،                 حفظ وقت ِ عبور می آیی

کوری ِ چشمهای بی عفت               ، مثل یک کوه نورمی آیی

حفظ و پوشیده در صدف انگار               ، ارزش و شان خویش میدانی

با وقاری و مثل یک خورشید ،              پشت ِ یک ابر ِ تیره می مانی

خسته ای از تمام مردم شهر ،           از چه رو این قدر تو غم داری؟

نکند فکر این کنی شاید ،                چیزی از دیگران تو کم داری !!

قدمت روی شهپر جبریل           ، هر زمانی که راه می آیی

در شب ِ چادرت تو می تابی             ، مثل یک قرص ِ ماه می آیی

سمت ِ جریان ِآبها رفتن              ، هنرِ هر شناگری باشد

تو ولی باز استقامت کن                   ، پیشِ رو جای بهتری باشد

پر بکش سمت اوج میدانم ،                 که خدا با تو است در همه جا

پر بزن چادرت تو را بال است                ، و بدان می برد تو را بالا

در زمانی که شان و ارزش جز              ، به دماغ و لباس و ماشین نیست

توی چادر بمان و ثابت کن                       ، ارزش واقعی زن این نیست ...!!!
........................................................................................




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۳
مهدی نوری



چشمانتـــ... مرا نجات داد...

چشمانتــــ راه را نشان می دهد...

**

و در شهری که خالی از عُشاق بود ،

مردی آمد که شهر را دیوانه کرد . زمین را دیوانه کرد .

او که آمد از هر طرف عاشقی پیدا شد  که  از خویش برون آمد و کاری کرد.

*

قصه ی همت بعضی صفحتاش مثل قصه خیلی های دیگر است

و بعضی هاش  فقط  مال  خود اوست.

او هم ، قصه ی به دنیا آمدنش هر چه بود ، مثل همه ی ما ،

وقتی آمد گریست .

بچگی کرد . مدرسه رفت . حتی گاهی از معلمانش کتک خورد و

گاهی به دوستانش پس گردنی زد . بعضی تابستان ها کار کرد.

دوست داشت داروسازی بخواند ، ولی در کنکور قبول نشد .

بعد دانشرا رفت و معلمی کرد . 

او هم قهر و عشق ، هر دو ، را داشت .

خندید و خنداند .

 زندگی کرد .

هم راه شد .

رفت و گریاند .

تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد ،

 

راهی بود که به دل ها باز کرد و عشقی که آفرید.

 

قصه ی زندگی او گاه صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت

اگر به آسمان راهی نداشته باشی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
مهدی نوری